اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگي

جشن تولد ٧ سالگي

الان دو ساله به خاطر ايام محرم و صفر تولدت روز خودش برگذار نميشه، البته داشتم فكر ميكردم ٧ساله تولدت روز خودش برگزار نميشه و بنا به دلايلي يا بعد از ١٨ شهريور گرفتيم يا قبل از ١٨ شهريور ، تولد ٤ سالگيت كه ديگه تاريخي بود به خاطر فوت دايي حجت ٢ ماه بعد از تاريخ تولدت گرفتيم، قرار شد برات دو تا تولد بگيريم هم به خاطر كرونا كه جمعيت زياد نشه هم به خاطر اينكه مهمونامون اين همه راه نيان و بخوان آخرشب برگردن، كلا اميرعلي ، تولد گرفتن تو ويلا خيلي كار سختي هست چون كلي وسيله مامان بايد از تهران با خودش ببره و حسابي هم تمركز كنه كه چيزي جا نذاره هم خب مهمون ها هم بايد كلي با خودشون لباس بيارن تا تو مهموني بپوشن. بابا محمدم كه راضي نميشه تهران ت...
30 مرداد 1399

چشم پزشكي

امروز با بابا محمد رفتي چشم پزشكي و متاسفانه دكتر برات عينك تجويز كرد، از سه سالگي هر ٦ ماه براي سنجش بيناي ميبردمت و هر دفعه هم دكتر ميگفت چشمات آستيگمات هست و فعلا به عينك نيازي نداري و ممكنه خوب بشه كه خب نشد و شما عينكي شديد، رفتيم عينك فروشي و انتخاب عينك رو گذاشتيم به عهده خودت و شما هم براي خودت يه عينك خوشگل سفارش دادي و كلي هم به صورتت مياد، ...
29 مرداد 1399

جايزه

امروز كه از مدرسه برميگشتيم بهم گفتي من سر كلاس پسر خوبي بودم بايد برام جايزه بخري ، منم بهت گفتم اميرعلي درس خوندن از وظائف تو هست قرار نيست هميشه به خاطر خوب درس خوندن يا خوب مشق نوشتن جايزه بگيري،در كمال ناباوري جوابي بهم دادي كه دهنم باز مونده بود و نميدونستم چي بگم، بهم گفتي ببين مامان من وظيفم اينه كه هميشه بازي كنم و شاد باشم چون تو ناراحت نشي مشق مينويسم پس بايد برام جايزه بخري، من مطمئنم نسل شماها اين مملكت رو درست ميكنه، خيلي ماشالله دانا و فهيم هستيد، 
28 مرداد 1399

كلك مامان

امروز صبح كلكي به مامان زدي ناگفتني، صبح كه از خواب بيدار شدي بهت گفتم پسرم صبحانت رو بخور و بشينيم باهم مشقات رو بنويسيم، بعد از اينكه صبحانه رو خوردي گفتي مامان بيا يه خورده پليس بازي كنيم بعد مشق بنويسم، منم از همه جا بي خبر قبول كردم ، گفتي من دزد ميشم تو پليس بشو داشتيم بهم تيراندازي ميكرديم كه گفتي تير به دستم بزن منم الكي تير زدم به دستت ، ديگه داستان شروع شد بهت گفتم بازي بسه بيا مشق بنويس كه گفتي تو به دست من تير زدي من ديگه نميتونم مشق بنويسم بايد برم بيمارستان بستري بشم بعدم رفتي تو اطاقت و گفتي مثلا اينجا بيمارستانه برام شربت آلبالو و هندوانه بيار خلاصه تا ساعت ٤ نقش مريض رو بازي كردي و از رو تخت پايين نيومدي تا بالاخره مام...
27 مرداد 1399

دندانپزشكي

امروز وقت دندانپزشكي داشتي و چند هفته پيش كه بردمت دكتر بعد از عكس از كل دندونات دكتر گفت ٧ تا از دندونات مابينشون پوسيدگي دارن و حتما بايد ترميم بشه، اولش كلي با ذوق و شوق رفتي نشستي رو صندلي و كلي هم براي خانم دكتر زبون ريختي ، موقع تزريقم خيلي آروم و آقا نشستي ولي بعد كه خانم دكتر ميخواست كارت رو شروع كنه كلي ترسيده بودي و يه لگد محكمم به شكم خانم دكتر زدي كه حالا خدا شكر خانم دكتر خيلي صبور و مهربون بود، خلاصه همكاري نميكردي تا ديگه خانم دكتر گفت بايد ببريد بيمارستان تا با بيهوشي دندوناش رو درست كنن، ديگه با كلي قربون صدقه و خواهش و تمنا راضي شدي بشيني ولي الهي بميرم برات از ترس ميلرزدي، قرار بود دو تا دندونت رو اونروز انجام بدن كه خا...
26 مرداد 1399

اتفاق خوب

امروز عيد غدير بود و براي همه ما يه اتفاق خوب افتاد، بعدازظهر براي خاله شيما خواستگار اومد و خدا رو شكر همه چي به خوبي و خوشي گذشت ،  الهي كه خاله شيما خوشبخت و سفيد بخت بشه ، 
18 مرداد 1399

سنجش مدرسه

امروز امتحان سنجش داشتي و مامان مونا كلي استرس داشت، ساعت آزمون ٨ صبح بود و براي اينكه صبح. ود بيدار بشي شب بابا زود خوابوندت و بهت قول داد تا صبحانه برات كله و پاچه بگيره، صبح با ديدن كله و پاچه سرحال شدي و صبحانه رو خورديم و رفتيم مدرسه اي كه آزمون ميگرفتن، من تو ماشين نشستم و با بابا محمد رفتي، اول سنجش شنوايي انجام داده بودن و بعد هم سنجش بينايي و بعد هم تست هوش. وقتي كارت تموم شده بود بابا رو صدا كرده بودن تا جواب رو بهش بگن و به بابا گفته بودن هزار ماشالله چه قدر پسرتون بامزس ازش پرسيديم با كي اومدي؟ گفته با بابام بعد بهش گفتيم پس مامانت كو ؟ گفته تو خونه مشغول كار و نظافت و پختن غذا واقعا اميرعلي چرا اين جواب رو دادي نميدونم بعد بهت گ...
16 مرداد 1399

تولد آرمين

تولد آرمين رو هم توي ويلا جشن گرفتيم و خدا رو شكر شب خوبي رو در كنار هم گذرونديم، وقتي عمه ميز آرمين رو چيد چون تم تولدش پرسپوليس بود و به فوتبال ربط داشت مامانم رفت چمن مصنوعي كه زير گلدوناش هست و با تيرهاي دروازه و توپي كه دايي محمدامين برات خريده بود رو اوورد و جلوي ميز آرمين گذاشت كه خالي نباشه كلي آرمين خوشحال شد و اومد بوسم كرد گفت زندايي تو بي نظيري، وقتي مادر ميشي حست نسبت به بچه ها عوض ميشه ، من عمه و خاله نشدم ولي واقعا آرمان و آرمين و سورنا رو اغراقه كه بگم به اندازه تو ولي دوستشون دارم و دوست دارم هميشه خوشحال باشن.  اميدوارم هميشه دلامون شاد و لبامون خندون باشه، ...
4 مرداد 1399
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد